سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه:ماجراهای من و جسیکا

#داستان_کوتاه
#ماجراهای_من_و_جسیکا
این قسمت:
#بازارسیف
حالا من و جسیکا وارد بازاری شلوغ و پر تردد شده بودیم.
علاوه بر بوی نان برشته خوش پخت،خربزه تازه،آش و هریسه ،زرچوبه معطر و بوی زفر ماهی که توی سرتاسر بازار پیچیده بود.
تحمل این همه گاری چوبی که گاه و بیگاه از قسمتی از بازار عبور می کردن حرصم رو بیشتر در می آورد.
البته بیشتر بخاطر جسیکا بود تا خود من،به طوری که ناراحت و عصبی با گاری چی ها گلاویز می شدم.
به هر حال او میهمانی بود که برای شناخت و آشنایی از نزدیک با مردم این شهر،خطر سفر دریایی رو به جان خریده بود.وقتی خستگی و بی حالی جسیکا رو متوجه شدم .از بین جمعیت در حال تردد،کنارش کشیدم تا نزدیک پیرمردی که از طرز لباس پوشیدنش معلوم می شد که از کسبه همون بازاره هدایت کنم.
پیرمرد دشداشه به تن داشت و بوی زفر ماهی می داد.با این حال رو بهش کردم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:عمو اگه مزاحم وقتت نیستیم این خانم می خواد یه چیزایی درباره بازار و این قسمت شهر بدونه.
پیرمرد نگاهی به سرتا پای جسیکا می اندازه و با چشمای خسته رو به من می گه:حالا واسه چی آوردیش اینجا؟می بردیش یه جای بهتر،مرکز شهری،پارکی.
_ اونجا رو هم بعدأ نشونش می دم.
پیرمرد دوباره نگاهی به جسیکا انداخت و با اشاره گفت:بیا عمو.بیا بشین کنارم تا در مورد اینجا واسه ت بگم.بعد زیر چشمی نگام می کنه و می گه:گفتم بشینه کنارم،به غیرتت برخورد؟
_ واسه چی به غیرتم بربخوره؟اونکه ناموس من نیست.
پیرمرد انگار عصبانی شده باشه با قیافه گره خورده گفت:ها خوب،ناموس تو نیس،ولی ناموس مملکت که هست!
وقتی جسیکا دامن بلندش رو جمع کرد و کنار پیرمرد روی زمین نشست.
پیرمرد گفت:ببین عمو به این قسمت شهر،یعنی این خیابان می گن بازار"سیف"! جسیکا به سرعت کیف بغلش رو باز کرد،کتاب و دفتری بیرون آورد.
چیزی در دفتر نوشت و صفحات کتاب قطوری رو تند تند ورق زد بعد انگار کشف بزرگی کرده باشه با هیجان رو به پیرمرد گفت:در زبان عربی شمشیر یعنی سیف؟
و منتظر جواب پیرمرد شد.
پیرمرد باز نگاهی به من انداخت،شاید می خواست بدونه جوابی برای این سوال جسیکا دارم یا نه.
و وقتی سکوت سنگین من رو دید گفت:درسته دخترم و بعد از مکثی کوتاه رو به هردومون می گه: به محله،یا بازاری که کنار ساحل دریا یا شط واقع شده باشه "سیف" می گن.
بعد لبهاشو خیس می کنه و با لبخند می گه:بخاطر همینه که به این جا می گن بازار"سیف" .
از همون موقع تا حالا که نصف شهر رو پشت سر گذاشتیم.جسیکا نه دست از نوشتن برداشت و نه لحظه ایی سر بلند کرد.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
06/شهریور/1396
28/اوت/2017

 

داستان کوتاه:ماجراهای،من و جسیکا